کد مطلب:314827 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:175

غوطه ور در آب
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود كه آقای امینی از راه رسید. خانم امینی كه از حالت چهره همسرش به همه چیز پی برده بود با این حال برای اطمینان خاطر پرسید: بالاخره با مرخصی ات موافقت كردند. درست است؟

- بله اما بگو از كجا فهمیدی؟



[ صفحه 357]



زن جوان لبخندی بر لب نشاند و گفت: یعنی بعد از شش هفت سال زندگی، متوجه این چیزهای ساده هم نشوم.

آقای امینی سری تكان داد و به آرامی گفت: خب، حق با توست... راستی من برای فردا صبح بلیط هم گرفته ام. بنابراین وسایل را آماده كن فردا روانه ملایر بشویم.

مسافرت چند ساعته خانواده چهار نفره آقای امینی به خوبی و خوشی به انجام رسید. از ملایر تا روستای زادگاه آقای امینی بیش از یك ساعت راه نبود. آن ها، به محض ورود به روستا، روانه خان پدری آقای امینی شدند. فردای آن روز ساعتی مانده به ظهر آقای امینی راهی ملایر شد تا با برادرانش دیداری تازه كند. او هنگام رفتن چند بار به همسرش تاكید كرد: مراقب میترا و مریم باش. آن ها به روستا آشنا نیستند و خطرات زیادی تهدیدشان می كند. و خانم امینی قول داد كه كاملا مراقب آن ها خواهد بود.

پس از صرف ناهار، خانم امینی و مادر شوهرش در حال جمع آوری وسایل سفره بودند كه دخترهای چهار ساله و سه ساله اش از او اجازه گرفتند كه در حیاط و زیر سایه درختان، بازی كنند. خانم امینی كه دوست داشت بچه هایش در این چند روزه خوش بگذرانند اجازه داد كه فقط در حیاط خانه بازی كنند. به این ترتیب بچه ها با شادمانی روانه حیاط شدند. نیم ساعتی پس از آن خانم امینی در حالی كه از شستن ظرف ها فارغ شده بود، دو استكان چای ریخت و آمد تا كنار مادر شوهرش بنشیند و با هم درد دل كنند. مادر آقای امینی، در حال اشاره به حیاط گفت: عروسم، صدای بچه ها را از حیاط نمی شنوم حالا كه سر پا هستی، سری به بچه ها بزن و برگرد.

خانم امینی كه خودش هم بی اختیار دچار نگرانی شده بود، سینی چای را روی



[ صفحه 358]



زمین گذاشت و با عجله رو به حیاط رفت همان لحظه، میترا با رنگ پریده، با مادرش رو در رو شد. خانم امینی با نگرانی از او پرسید: پس مریم كو؟

دختر خردسال كه از ترس دچار لكنت شده بود گفت: او... افتاد... توی... آب... معطلی جایز نبود. مادر آقای امینی هم با عجله برخاست و دو زن، با پای برهنه و بر سر زنان، خود را به كوچه رساندند. پشت سر آن ها، میترا هم دوان دوان از راه رسید تا محل افتادن مریم را در آب نشان بدهد. اما خانم امینی و مادر شوهرش، به محض آنكه قدم به كوچه گذاشتند و نگاهشان به پل آهنین مقابل خانه افتاد، متوجه همه چیز شدند. مریم سه ساله، هنگام آب بازی، به داخل جوی آب متلاطم سقوط كرده، به زیر پل كشیده شده بود كه آب از ابتدای پل به داخل كوچه سر ریز كند. خانم امینی و مادر شوهرش، با فریادهایی جگرخراش، از رهگذران و همسایه ها كمك خواستند. در چشم به هم زدنی، عده زیادی با بیل و كلنگ و چوب به كمك شتافتند. اما تلاش هیچ یك از آن ها، نتیجه بخش نبود. یكی از همسایه ها كه مرد لاغر اندامی بود پاهایش را به زیر پل دراز كرد اما از او هم كاری برنیامد.

حدود یك ربع گذشته بود. دیگر همه امید خود را از دست داده بودند. خانم امینی كه دیگر رمق برای حرف زدن هم نداشت، با چشمانی گریان كنار دیوار نشست و ناله حزن انگیزی سر داد. در آن شرایط مردی گفت: بهتر است پل را خراب كنیم. مرد دیگری گفت: اگر پل را خراب كنیم، ممكن است بچه صدمه ببیند. یكی از آن میان گفت: دیگر برای بچه ای كه تا حالا خفه شده چه فرقی می كند كه صدمه ببیند یا..

مرد دوم با ناراحتی گفت: زبانت را گاز بگیر... قدرت خدا را چه دیدی پس از ادای این جمله، دوید و از خانه شان چوب بلند و قطوری را آورد. با عجله به زیر پل انداخت و با كمك چند مرد دیگر پل را به اندازه چند سانتیمتر بالا آوردند.



[ صفحه 359]



خانم امینی كه مدام ناله می كرد: یا اباالفضل... یا قمر بنی هاشم... یك باره شروع به لرزیدن كرد و او به هیچ وجه نمی توانست خود را كنترل كند. بالاخره با فشار آب و جابه جا شدن مریم، همان مرد لاغر اندام دست دراز كرد و با مشقت تمام دست های مریم را گرفت و او را از زیر پل بیرون كشید. صورت طفل معصوم كاملا كبود شده و هیچ حركتی از خود نشان نمی داد. باور این كه مریم تمام كرده است برای خانم امینی بسیار سخت و سنگین بود. زن هایی كه او را احاطه كرده بودند، مدام دلداری اش می دادند. یك باره صدای گریه مریم، سكوت باور نكردنی را در فضا ایجاد كرد. فریادهای خدایا شكر.... بچه زنده است... فضایی با شكوه و روحانی را به وجود آورد.

پس از دقایقی، مریم را به درمانگاه رساندند. پزشك جوانی كه در آن جا بود پس از معاینه دختر كوچولو، با حیرت و شگفتی گفت: اصلا برایم باور كردنی نیست. چطور ممكن است كه این بچه حدود نیم ساعت در آب غوطه ور بوده باشد و اتفاقی برایش نیافتاده باشد. او، حتی یك خراش كوچك هم بر نداشته و از من هم سالم تر است. به خداوندی خدا، این فقط یك معجزه الهی است. بچه را ببرید و خیالتان كاملا راحت باشد در لحظه خروج از درمانگاه، خانم امینی كه توان و قدرتی صد چندان یافته بود، نگاهی به مادر شوهر و دختر معصومش انداخت و زمزمه وار گفت: یا اباالفضل... تا همین فردا را كه نذر كرده ام، در همین روستا پهن می كنم. [1] .

نامه جناب مستطاب آقای حسن كیهانی از قرچك ورامین ضمن تبریك و تهنیت نیمه شعبان تولد حضرت بقیه الله الأعظم امام زمان



[ صفحه 360]



(عج الله تعالی فرجه الشریف) به دفتر انتشارات مكتب الحسین (علیه السلام) و در آن دو كرامت نقل كرده اند كه اینك ملاحظه می فرماید:

یا اباصالح

به نام معبود یگانه هستی بخش گیتی و این صحنه سرای ظاهری كه خورشیدی تابان به نام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در آن نمایان می شود. یا مهدی، ای سالار عاشقان می خواهم پیكی عجین از عشقم كه مالامال از زیبایی ها و خوبی هاست فدای تو كنم.

ای آفتاب آسمان و زمین وجودم را به نور رحمانیت شعله ور ساز و روحم را از كرامت شفابخش.

ای هم آرمان و ای همه هستی من عشق ورزیدن به مولایی چون تو چه قدر زیباست.

یا ابا صالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، ای كاش از نسیم جود و سخایت بر قلب من بوزد.

شاید كه سپیده ی عشق باری دگر در قلب من تجلی نماید.

چه گویم در ثنای تو كه هر چه گویم، همین بس كه تو عشق ناتمامی.

یا حجت الله، حیات ما به ظاهر شدن تو است و گرنه در این دنیای فانی لحظه ای درنگ نمی كردیم و جان به جهان آفرینش تسلیم می كردیم.

ضمن عرض سلام و تبریك به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان ولادت یگانه منجی عالم بشریت

میوه ی زهرای اطهر مهدی موعود را به محضر مبارك دانشمند و فاضل محترم جناب آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی (دامت بركاته) تبریك می گویم. این



[ صفحه 361]



جانب حسن كیهانی پیشاپیش از زحمات جناب عالی در راستای حفظ ارزش های اسلامی و خدمت به دین و آئین ناب محمدی كمال تشكر را می كنم. در ضمن بنده موفق شدم كه هر سه جلد كتاب شما را مطالعه كنم و بسیار لذت بردم و بحمدالله استفاده های معنوی فراوانی حاصلم شد. البته از بخشی كه درباره ادیان مختلف بود بیش تر لذت بردم. با مطالعه این كتاب، عشق بنده به اهل بیت (علیهم السلام) خصوصا به مولایم اباالفضل العباس قمر بنی هاشم (علیه السلام) فزونی یافت. لذا همین عشق فراوانی كه در وجودم پیدا شده مرا به اشتیاق در آورد تا این كه دو كرامت از كرامات مولایم را خدمتتان ارسال نمایم.


[1] مجله خانواده - سال يازدهم - شماره 239 صفحه 18.